رفتن به مطلب

salimy

عضو تالار جوملا
  • تعداد ارسال ها

    458
  • تاریخ عضویت در سایت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    2

آخرین بار برد salimy در بهمن 8 2015

salimy یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

درباره salimy

  • درجه
    عضو حرفه ای جومینا

core_pfieldgroups_1

  • Website URL
    http://www.rizehnews.ir/
  • Yahoo
    salimy331367@yahoo.com

اطلاعات پروفایل

  • جنسیت
    Male

آخرین بازدید کنندگان پروفایل

3,548 بازدید کننده پروفایل

درباره من

این چنین بود که به دنیا امدم...

هوا بد جوری سرد بود و نسیم سرد زمستان تازیانه بر شاخه های بید همسایه می زد .

ساعت نیمه های شب را نشان می داد که ناگهان درد شروع شد و مادرم در خود پیچید .

کسی نبود که پیر زن مامای روستا را خبر کند .

برف همه جا را سفید کرده بود و هیچ رد پایی جز رد پای  گربه ی سفیدمان که از سردی هوا

در گوشه ای کنار در چمپرک زده بود نبود و تنها صدای خر پف گربه بود که سکوت

کوچه را در هم می شکست .مادرم دست به کمر تا جلوی در پیش رفت .

در را آرام باز کرد .

نور ضیعف چراغ فانوس مان تا کنار پنجره ی همسایه پیش رفت .

روستا بد جوری در خواب زمستانی بود .

گوشه ای خواهر و بردارم کز کرده بودند و ازسر ما می لرزیدند .

مادرم در خود می پیچید و برف  رد پای گربه را هم پوشاند .

مادرم از کی کمک می خواست .کسی نبود .

لرزان رو به خواهر و برادرم کرد و گفت زود مته فاطمه را خبر کنید .

برادرم به خواهرم زل زده بود و انگار خواهر کوچکم دانه دانه برفها یی که بر سر درخت بید

می ریختند می شمرد .

حسن پاشو.جسن ...دارم ...می میرم ...

برادرم دو ساله و خواهرم چهار ساله ام در این شب سرد چه می کردند .

شاید اگر می مانند مادر برای همیشه می خفت و من هیچ وقت نفس نمی کشیدم

و زیر پنجه های درد خفه نمی شدم .

برادرم دنبال چکمه هایش می گشت و خواهرم که هنوز چکمه نداشت

 دمپایی های ابی مادرم را پوشید .

چکمه های برادم بد جوری پاره بودند و برف سر انگشتان نازکش را لمس می کرد .

گربه هنوز زیر جاکفشی خوابیده بود .

در سکوت و تاریکی شب زمستانی شبی که از سرما حتی سگ پیر

عمو قاسمعلی هم خواب بود .برادرم دست در دست دخترک

کوچک فانوس به دست می رفتند تا از ان طرف ده با مامای پیر بیایند .

با عجله خواهرم مشت بر در حیاط پیرزن می کوبید و حسن بیچاره از سرما

بر خود می لرزید .هوای نیمه شب برفی سرد بود و حسن که شلوار قرمزش

جیبی نداشت با نفس کودیکیش دستانش را گرم می کرد .

پیرزن :کیه دیوانه شده اید نیمه شب هم دست از سرم برنمی دارید .

گفتم که ... بزم ...را نمی فروشم .

خواهرم :مته مته جون .مادرم ...مادم...دارد ...می میمیرد .

پیرزن:فاطمه تویی ...

پیرزن عصایش را برداشت و با پشتی خم از در حیاطش بیرون آمد .

حسن که رمقی نداشت دست در دست خواهرم همراه ماما به منزل رسیدند .

و این اولین گریه ام بود در این شب سرد .

×
×
  • افزودن...