salimy 45 ارسال شده در اردیبهشت 93 خسته و کوفته از راه نرسیده لیوان آبی درخواست کرد آب به ته نرسیده دوباره سوئیچ ها ی ماشین قدیمی اش را برداشت به قدری مستحکم و با اراده از منزل بیرون رفت که گویا دوباره صبح شده است ... ساعت هنوز غروب آفتاب بود ... اما آن مرد برای آسایش خانواده اش غروبی نمی شناخت تمام شبانه روز برایش ساعت کاری بود! اما افسوس حتی امروز هم خانواده اش فراموش کردند یک جمله بگویند : مـــــــــــــــــــــــــــــــرد روزت مبارک ! 6 واکنش ها : mr.lvlrf، farhad6169، چهارسوق و 3 نفر دیگر نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر